amirali.ir eshgham

شادي


واي ببينيد چه نازه قلبونش بلم من

8:51 ندااا3Comment
 

نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

من وتو

 

ما حجم کتابمان فقط معروف است
ما سیخ کبابمان فقط معروف است
از این همه کشف و اختراع و ابداع
ما کشف حجابمان فقط معروف است
*********
با صد قسم قاطی و پاطی خوردم
هی نذری شهری و دهاتی خوردم
بوی صلوات می دهد مسواکم
از بس که غذای صلواتی خوردم
*********
هنگام دعا دست نیازش پر شد
با ذکر خدا دهان بازش پر شد
صد شاخه گل محمدی را له کرد
تا شیشه ی عطر جانمازش پر شد
*********
مبعوث شدم حرف حسابم مانده
یک چله نشستم انتخابم مانده
فرق من و حضرت محمد (ص) این است:
در پشت ممیزی کتابم مانده
*********
من بی پدرم چون که پدر را کشتم
با مرگ مؤلفم اثر را کشتم
فرق من و عیسای نبی در این است:
با بوی دهانم دو نفر را کشتم
*********
لکنت که نه تازه خوش بیان هم هستم
هرچند چنینم آن چنان هم هستم
فرق من و موسای نبی در این است:
من نوکر فرعون زمان هم هستم
*********
موهای من از عقب کمی فر خورده
تهمت بسی از مؤمن و کافر خورده
فرق من و یوسف نبی در این است:
پیراهن بنده از جلو جر خورده !
********
بر دیدن تو خو بکنم کور شوم
تا قافیه را بو بکنم کور شوم
فرق من و یعقوب نبی در این است:
تی شرت تو را بو بکنم کور شوم
*********
این است نشانه ی همین اعجازم
با آتش نمرود زمان می سازم
این فرق من و حضرت ابراهیم است:
در راه خدا مجسمه می سازم
********
رو سوی تو آورده تو کوتاه بیا

افتاده دگر پرده تو کوتاه بیا
گویند که رحمان و رحیمی یارب
شیطان غلطی کرده تو کوتاه بیا
********از گریه ی ابر آسمان ترساندند
از خنده ی ناظم جهان ترساندند

تاثیر کلاس دینی ما
 این بود
ما را ز خدای مهربان ترساندند
********
من معتقدم که ما جوان می­میریم
مابین زمین و آسمان می­میریم
لب­های من و تو لاله و لادن شد
از هم که جدا کنندمان می­میریم
********
انجیل نخوانده اند و قرآن بلدند
صد مرتبه بهتر از مسلمان بلدند
با این همه بارشی که دارد لندن
انگار فقط نماز باران بلدند

 

نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

چرا گريه

چرا گریه کنم وقتی باران ابهت اشکهایم را پاک کرد و سرخی گونه هایم را به حساب روزگار ریخت.

چرا گریه کنم وقتی او بغض عروسکی دارد و همیشه این منم که باید قطره قطره بمیرم.

چرا گریه کنم وقتی بر بلندی این ساده زیستن زیر پا له شده ام.

چرا گریه کنم وقتی باد بوی گریه دارد و برگ بوی مرگ.

چرا گریه کنم وقتی عاشق شدن را بلد نیستم تا به حرمت اندک سهمم از تو اشک بریزم.

چرا گریه کنم وقتی تبسم نگاهت زیبا تر است………

نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

چه شب هاي

 

   چه شبهایی با رویای تو خوابیدم

                                                    نفهمیدی

           چه شبهایی که اسم تو رو لبهام بود

                                                   نمیشنیدی

         چه شبهایی که اشکامو به تنهایی نشون دادم

 

        از عمق فاصله آروم واسه تو دست تکون دادم

 

          چه شبهایی با شب گردی

                      شبو تا صبح می بردم

              نبودی ماه جون می داد

                                         نبودی بی تو میمردم

             چه شبهایی دعا کردم یه کم

                 این فاصله کم شه

 

              یه بار دیگه نگاه من تو رویاهات مجسم شه

 

 

     توی این خونه یخ می بست تن سرد سکوت من

 

          چه قدر جای تو خالی بود

                      چه شبهای بدی بودن

    

    گذشتن    عمرو بردن

                             حالا من موندم و  حسرت

 

           چه قدر بی رحمه این دنیا

 

               به این تقدیر بد لعنت...............

 

نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

شعرابدي

 

اگر برای تو شعری عاشقانه بخوانم

 

این شعر،تا ابد با تو خواهد زیست

 

حتی وقتی که من دیگر نباشم

 

یا وقتی که دیگر میان ما عشقی نباشد

 

شعر عاشقانه،بیشتر از آدمها می ماند

 

عاشقانت تو را ترک می کنند

 

اما شعر عاشقانه

 

همیشه با تو خواهد بود

 

پس بگذار برایت شعری عاشقانه بخوانم!

 

شعری از اعماق جان،

 

که مرا به یاد تو آورد...

شعری که همیشه با تو بماند.

 

نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

پاك كن

 

 

می خوام یه پاک کن دستم بگیرم و همه ی روزای گذشته و خاطرات تلخشو پاک کنم

 

هم از ذهنم هم از زندگیم... گرچه دنیا کارش برای به خاک افتادن آدماش هیچ وقت

 

تموم نمیشه...اما من می خوام بایستم... جلوی همه ی ناملایمت هاش... جلوی همه ی

 

بد بیاری هاش... همه ی اتفاقای تلخش ...دنیا گرچه میزبان خوبی برام نبوده و نیس ولی

همه ی تلاشم رو واسه پابرجا بودنم می کنم... بشنو دنیا ... من خم میشم ولی نمیشکنم...

 

نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

نه من ديگه هرگز به روي ناكسان نميخندم

 


نه من دیگر به روی ناکسان هرگز نمیخندم

 

 

دِگر پیمان عشق جاودانی

 

 

 

 

با شما معروفه های پست هر جایی نمیبندم

 

 

 

 

شما کاینسان در این پهنای محنت گستر ظلمت

 

 

 

 

 ز قلب آسمان جهل و نادانی

 

 

 

 

به دریا و به صحرای امید عشق بی پایان این ملت

 

 

 

 

تگرگ ذلت و فقر و پریشانی و موهومات می بارید

 

 

 

 

شما٬کاندر چمن زار بدون آب این دوران طوفانی

 

 

 

 

بفرمان خدایان طلا٬تخم فساد و یاس می کارید..

 

 

 

 

شما رقاصه های بی سرو بی پا

 

 

 

 

که با ساز هوس پرداز و افسون ساز بیگانه

 

 

 

 

چنین سرمست و بی قید و سراپا زیور و نعمت

 

 

 

 

به بام کلبه فقرو به روی لاشه ی صد پاره زحمت

 

 

 

 

سحر تا شام می رقصید

 

 

 

 

قسم:بر آتش عصیان ایمانی

 

 

 

که سوزانده است تخم یاس را در عمق قلب آرزومندم

 

 

 

 

که من هرگز به روی چون شما معروفه های پست هر جایی

 

 

 

 نمیخندم

 

 

 

 

پای می کوبید و می رقصید

 

 

 لیکن من...

 

به چشم خویش می بینم که می لرزید

 

 

 

 

می بینم که می لرزید و می ترسید

 

 

 

 

از فریاد ظلمت کوب و بیداد افکن مردم

 

 

 

 

که در عمق سکوت این شب پر اظطراب و ساکت و فانی

 

 

 

 

خبرها دارد از فردای شور انگیز انسانی

 

 

 

 

و من...

 

 

 

 

هر چند مثل سایر رزمندگان راه آزادی

 

 

 

 

کنون خاموش دربندم

 

 

 

ولی هرگز به روی چون شم

 

نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

به این زودی نگو دیره..........................

منو از من نرنجونم ازین دنیا نترسونم

تمام دلخوشی هامو به آغوش تو مدیونم

اگه دل سوخته ای عاشق مثه برگی نسوزونم

منو دریاب که دلتنگم مدارا کن که ویرونم

نیاد روزی که کم باشم از این دو سایه رو دیوار

به این زودی نگو دیره منو دست خدا نسپار

یه جایی توی قلبت هست که روزی خونه ی من بود

به این زودی نگو دیره به این زودی نگو بدرود

پر از احساس آزادی نشسته کنج زندونم

یه بغض کهنه که انگار میون ابر و بارونم

وجودم بی تو یخ بسته ... سردم زمستونم

منو مثل همون روزا با آغوشت بپوشونم

یه جایی توی قلبت هست که روزی خونه ی من بود

به این زودی نگو دیره به این زودی نگو بدرود

نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

دختر پسر

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم. دختر
لبخندی زد و گفت ممنونم.
تا اینکه یه روز اون اتفاق افتاد.حال دختر خوب نبود...نیاز فوری به قلب داشت...از پسر خبری نبود...دختر با خودش می گفت: می دونی که من هیچ وقت نمی ذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی...ولی این بود اون حرفات؟...حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من دیگه هیچ وقت زنده نباشم...آرام گریست و دیگر هیچ چیز نفهمید...
چشمانش را باز کرد،دکتر بالای سرش بود. به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟ دکتر گفت نگران نباشید،پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید...در ضمن این نامه برای شماست!..
دختر نامه رو برداشت،اثری از اسم روی پاکت دیده نمی شد،بازش کرد ودرون آن چنین نوشته شده بود: سلام عزيزم.الان كه اين نامه رو ميخوني من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون ميدونستم اگه بيام هرگز نميذاري كه قلبمو بهت بدم..پس نيومدم تا بتونم اين كارو انجام بدم..اميدوارم عملت موفقيت آميز باشه.(عاشقتم تا بينهايت)
دختر نمی تونست باور کنه...اون این کارو کرده بود...اون قلبشو به دختر داده بود...
آرام آرام اسم پسر رو صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد...و به خودش گفت چرا حرفشو باور نکرد

نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

دانش اموز

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

 

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

 

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

 

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!

 

راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

 

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

 

نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

مارمولك


شخصی مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه اش بود تا آنرا نوسازی كند. توضیح اینكه منازل ژاپنی بنابر شرایط محیطی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند.

این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.

دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد خیلی تعجب كرد ! این میخ چهار سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود !

اما براستی چه اتفاقی افتاده بود ؟ كه در یک قسمت تاریک آنهم بدون كوچكترین حرکت، یك مارمولک توانسته بمدت چهار سال در چنین موقعیتی زنده مانده !

چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است. متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.

در این مدت چکار می کرده ؟ چگونه و چی می خورده ؟

همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد !

مرد شدیدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت. و این است عشق ! یك موجود كوچك با عشقی بزرگ !

نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

روانشناس

یك دكتر روانشناسی بود كه هر كس مشكلات روحی و روانی داشت به مطب

 ایشان مراجعه می كرد و ایشان با تبحر خاصی بیماران را مداوا می كرد و

 

آوازه اش در همه شهر پیچیده بود.


یك روز یك بیماری به مطب این دكتر آمد كه از نظر روحی به شدت دچار

 

مشكل بود. دكتر بعد از كمی صحبت به ایشان گفت در همین خیابانی كه

 

 مطب من هست، یك تئاتری موجود هست كه یك دلقك برنامه های شاد و

 

خیلی جالبی اجرا می كند. معمولا بیمارانی كه به من مراجعه می كنند و

 

مشكل روحی شدیدی دارند را به آنجا ارجاع می دهم و توصیه می كنم به

 

دیدن برنامه های آن دلقك بروند و همیشه هم این توصیه كارگشا بوده و تاثیر

 

بسیار خوبی روی بیماران من دارد. شما هم لطف كنید به دیدن تئاتر مذكور

 

رفته و از برنامه های شاد آن دلقك استفاده كرده تا مشكلات روحی تان حل

 

شود.

 


بیمار در جواب گفت: آقای دكتر من همان دلقكی هستم كه در آن تئاتر برنامه

 

 اجرا می كنم.

 

همیشه هستند آدم هایی كه در ظاهر شاد و خوشحال به نظر می رسند و

 

گویا هیچ مشكلی در زندگی ندارند، غافل از اینكه دارای مشكلات فراوانی

 

هستند اما نه تنها اجازه نمی دهند دیگران به آن مشكلات واقف شوند، بلكه

 

با رفتارشان باعث از بین رفتن ناراحتی و مشكلات دیگران نیز می شوند.

 

نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

مرد

مردی ديروقت ‚ خسته از كار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود.سلام بابا ! يك سئوال از شما بپرسم ؟

 

بله حتماً.چه سئوالي؟

 

- بابا ! شما براي هرساعت كار چقدر پول مي گيريد؟

مرد با ناراحتي پاسخ داد: اين به تو ارتباطي ندارد. چرا چنين سئوالي ميكني؟

- فقط ميخواهم بدانم.

- اگر بايد بداني ‚ بسيار خوب مي گويم : 20 دلار

پسر كوچك در حالي كه سرش پائين بود آه كشيد. بعد به مرد نگاه كرد و گفت : ميشود10 دلار به من قرض بدهيد ؟

مرد عصباني شد و گفت : اگر دليلت براي پرسيدن اين سئوال ‚ فقط اين بود كه پولي براي خريدن يك اسباب بازي مزخرف از من بگيري كاملآ در اشتباهي‚ سريع به اطاقت برگرد و برو فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز سخت كارمي كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه وقت ندارم.

پسر كوچك‚ آرام به اتاقش رفت و در را بست.

مرد نشست و باز هم عصباني تر شد: چطور به خودش اجازه مي دهد فقط براي

گرفتن پول ازمن چنين سئوالاتي كند؟

بعد از حدود يك ساعت مرد آرام تر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي تند وخشن رفتار كرده است. شايد واقعآ چيزي بوده كه او براي خريدنش به 10 دلار نيازداشته است.

به خصوص اينكه خيلي كم پيش مي آمد پسرك از پدرش درخواست پول كند.

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد.

 

- خوابي پسرم ؟

- نه پدر ، بيدارم.

- من فكر كردم شايد با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولاني بود و همه ناراحتي هايم را سر تو خالي كردم. بيا اين 10 دلاري كه خواسته بودي.

پسر كوچولو نشست‚ خنديد و فرياد زد : متشكرم بابا ! بعد دستش را زير بالشش بردو از آن زير چند اسكناس مچاله شده در آورد.

مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصباني شد و با ناراحتي گفت : با اين كه خودت پول داشتي ‚ چرا دوباره درخواست پول كردي؟

پسر كوچولو پاسخ داد: براي اينكه پولم كافي نبود‚ ولي من حالا 20 دلار دارم. آيا

مي توانم يك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟

من شام خوردن با شما را خيلي دوست دارم ...

نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

رمانتيك


LOVE STORY


پسر عاشق

دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیازداشت دختر را تنها گذاشت از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه     نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود .                                                     

دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که ادمهایی مثل ان غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی را که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند ولی ای کاش دختر از نگاه پسر می فهمید که او عاشق واقعی است

 

نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

امروز من

 


امروز صبح اگر از خواب بیدار شدی و دیدی ستاره ها در آسمان نمی تابند
ناراحت نشو
حتما دارن با تو قایم باشک بازی میکنن
پس با آنها بازی کن


امروز هرچقدر بخندی و هرچقدر عاشق باشی از محبت دنیا کم نمیشه
پس بخند و عاشق باش

 امروز هرچقدر دلها را شاد کنی کسی به تو خورده نمیگیرد
پس شادی بخش باش

امروز هرچقدر نفس بکشی جهان با مشکل کمبود اکسیژن رو به رو نمی شه
پس از اعماق وجودت نفس بکش

 

نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: شنبه 28 بهمن 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

امروز

 


امروز صبح اگر از خواب بیدار شدی و دیدی ستاره ها در آسمان نمی تابند
ناراحت نشو
حتما دارن با تو قایم باشک بازی میکنن
پس با آنها بازی کن


امروز هرچقدر بخندی و هرچقدر عاشق باشی از محبت دنیا کم نمیشه
پس بخند و عاشق باش

 امروز هرچقدر دلها را شاد کنی کسی به تو خورده نمیگیرد
پس شادی بخش باش

امروز هرچقدر نفس بکشی جهان با مشکل کمبود اکسیژن رو به رو نمی شه
پس از اعماق وجودت نفس بکش

 

نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: شنبه 28 بهمن 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

روزگار ما

روزگار ما

زمستانی سرد کلاغ غذا نداشت تا جوجه هاشو سیر کنه
گوشت بدن خودشو میکند و میداد به جوجه هاش میخوردند
زمستان تمام شد و کلاغ مرد!
اما بچه هاش نجات پیدا کردند و گفتند:
آخی خوب شد مرد, راحت شدیم از این غذای تکراری!
این است واقعیت تلخ روزگار ما!!!!!!!!

نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: شنبه 28 بهمن 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

عشق ما

 

در ره عشاق نام و ننگ نيست
                                             عاشقان را آشتی و جنگ نيست

             عاشقی تردامنی گر تا ابد

                                             دامن معشوقت اندر چنگ نيست

         ننگ بادت هر دو عالم جاودان

                                           گر دو عالم بر تو بی او تنگ نيست

            پيک راه عاشقان دوست را

                                            در زمين و آسمان فرسنگ نيست

         مرغ دل از آشيانی دیگر است

                                        عقل و جان را سوی او آهنگ نيست

           ساقيا خون جگر در جام ریز

                                       تا شود پر خون دلی کز سنگ نيست

           آتش عشق و محبت برفروز

                                          تا بسوزد هر که او یک رنگ نيست

  کار ما بگذشت از فرهنگ و سنگ

                                              بيدلان عشق را فرهنگ نيست

   راست ناید نام و ننگ و عاشقی

                                            درد در ده جای نام و ننگ نيست

نيست منصور حقيقی چون حسين

                                          هر که او از دار عشق آونگ نيست

         شد چنان عطار فارغ از جهان

                                      کآسمان با همتش هم سنگ نيست

 

نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: چهار شنبه 25 بهمن 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

پيش از اينها



پيش از اينها فكر ميكردم خدا

خانه اي دارد ميان ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتي از الماس وخشتي از طلا

پايه هاي برجش از عاج وبلور

بر سر تختي نشسته با غرور

ماه برق كوچكي از تاج او

هر ستاره پولكي از تاج او

اطلس پيراهن او آسمان

نقش روي دامن او كهكشان

رعد و برق شب صداي خنده اش

سيل و طوفان نعره توفنده اش

دكمه پيراهن او آفتاب

برق تيغ و خنجر او ماهتاب

هيچكس از جاي او آگاه نيست

هيچكس را در حضورش راه نيست

پيش از اينها خاطرم دلگير بود

از خدا در ذهنم اين تصوير بود

آن خدا بي رحم بود و خشمگين

خانه اش در آسمان دور از زمين

بود اما در ميان ما نبود

مهربان و ساده وزيبا نبود

در دل او دوستي جايي نداشت

مهرباني هيچ معنايي نداشت

هر چه مي پرسيدم از خود از خدا

از زمين، از آسمان،از ابرها

زود مي گفتند اين كار خداست

پرس و جو از كار او كاري خطاست

آب اگر خوردي ، عذابش آتش است

هر چه مي پرسي ،جوابش آتش است

تا ببندي چشم ، كورت مي كند

تا شدي نزديك ،دورت مي كند

كج گشودي دست، سنگت مي كند

كج نهادي پاي، لنگت مي كند

تا خطا كردي عذابت مي كند

در ميان آتش آبت مي كند

با همين قصه دلم مشغول بود

خوابهايم پر ز ديو و غول بود

نيت من در نماز و در دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه مي كردم همه از ترس بود

مثل از بر كردن يك درس بود

مثل تمرين حساب و هندسه

مثل تنبيه مدير مدرسه

مثل صرف فعل ماضي سخت بود

مثل تكليف رياضي سخت بود

*****

تا كه يكشب دست در دست پدر

راه افتادم به قصد يك سفر

در ميان راه در يك روستا

خانه اي ديديم خوب و آشنا

زود پرسيدم پدر اينجا كجاست

گفت اينجا خانه خوب خداست!

گفت اينجا مي شود يك لحظه ماند

گوشه اي خلوت نمازي ساده خواند

با وضويي دست ورويي تازه كرد

با دل خود گفتگويي تازه كرد

گفتمش پس آن خداي خشمگين

خانه اش اينجاست اينجا در زمين؟

گفت آري خانه او بي رياست

فرش هايش از گليم و بورياست

مهربان وساده وبي كينه است

مثل نوري در دل آيينه است

مي توان با اين خدا پرواز كرد

سفره دل را برايش باز كرد

مي شود درباره گل حرف زد

صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چكه چكه مثل باران حرف زد

با دو قطره از هزاران حرف زد

مي توان با او صميمي حرف زد

مثل ياران قديمي حرف زد

ميتوان مثل علف ها حرف زد

با زبان بي الفبا حرف زد

ميتوان درباره هر چيز گفت

مي شود شعري خيال انگيز گفت....

*****

تازه فهميدم خدايم اين خداست

اين خداي مهربان و آشناست

دوستي از من به من نزديك تر

از رگ گردن به من نزديك تر

 

نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: چهار شنبه 25 بهمن 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

پسر زرنگ

یه آقا پسر خوشگلی بود که خیلی دوست دختر داشت()این آقا پسر گل ما از دخترایی که باهاش بودن سواری می گرفت و کلی حال می کرد که روزی با یه دختر خوشگلی آشنا می شه که تصمیم به ازدواج با اون رو می گیره......

در موقع دوستی:

دختر:من عاشق تو هستم و هر کاری بخوای بعد از ازداج می کنم.

پسر:(واقعا بهترین جواب رو داد)

دختر:تو منو دوست داری؟؟؟؟

پسر:نه

دختر:پس چرا می خوای با من ازدواج کنی؟؟؟؟!!!!

پسر:دخترا همشون احمق اند ولی تو یه ذره احمقی.به خاطره همینه که دارم باهات ازدواج می کنم....

پسر:راستی من اگه بخوام با تو ازدواج کنم شرایطی دارم

دختر:بگو

پسر من نتنها به تو مهریه نمیدم بلکه از تو مهریه هم می خوام

دختر:

پسر:کوفت()

دختر:قبوله.چقدر؟؟؟؟!!!

پسر:کل دندوناتو می خوام

دختر:باشه(این دختره ما فکر می کرد که الان این پسره خوشتیپ ما چی می خواد....و وقتی این حرف رو شنید کلی حال کرد...داستانو تا آخر بخونید خیلی باحاله)

در موقع عقد:

عاقد:جناب آقای ... آیا شما این زن را به همسری خو می پذیرید؟؟؟

............

بعد از ازدواج:

دختر:سلام عزیزم صبح بخیر...(ته دروغ)

پسر:صبح بخیر

دختر:یه سوال بپرسم؟؟؟

پسر:آره,بگو

دختر:تو خوشحال نیستی که منو گرفتی؟؟؟؟

پسر:نه چرا؟؟؟؟تو باید خوشحال باشی که مامان و بابام منو مفتی دادن  به توتو دیگه داشتی میترشیدی

دختر:(من اگه جای پسره بودم می گفتم)

بعد از ۵ سال:

دختر:من از این خونه میرم

پسر:برو به درک.ولی مهریم یادت نره

دختر:چی؟؟؟؟!!!!

پسر:مهریم

دختر:یعنی تو کل دندونامو می خوای؟؟؟؟!!!!

پسر:آره

دختر:من کل داراییمو بهت می دم....دندونامو بی خیال شو

پسر:من دندوناتو می خوام

خوب.این دختر ما خیلی زرنگ بود می دونین چرا؟؟؟؟چون تونسته بود ۵ سال با این آقا پسر بموه....ولی این آقا پسره ما خیلی زرنگتر بود..چون پسرا مثل دخترا احمق نیستنمی دونین چرا؟؟؟؟چون دختره هم شوهر خوشتیپش رو از دست داد و هم دندوناشو

این داستان کاملا واقعیه و در استان تهران به وجود اومده.الان ۸ ساله که این دختره ما دندون مصنوعی داره و داره دیونه مشه

 

 

نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: چهار شنبه 25 بهمن 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

پرايد

ته ریش داشته باشه، پرایدم داشته باشه
پوستش برنزه باشه، پرایدم داشته باشه
موهاشم کوتاه باشه، پرایدم داشته باشه
پیرهن مردوونه بپووشه، پرایدم داشته باشه
... بو ادکلنش همه جارو برداره،پرایدم داشته باشه
آستینشو تا آرنج بزنه بالا، پرایدم داشته باشه
ابروهاش رو بر نداره، پرایدم داشته باشه
دماغش عملی نباشه، پرایدم داشته باشه
قدش هم انقد بلندتر از دووس دخترش باشه
که وقتی دختره میخواد بووسش کنه
بره روو پراید پسره تا بتونه بووسش کنه
پسر باید پراید داشته باشه، پراید ... !!!
میفهمی ؟؟؟ پـــــــــــرایــــــد :| !!

نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

هواسرد

 

هوا سرد است.بسیار سرد.اما در اردوگاه کار اجباری نازی ها در سال ۱۹۴۲چنین روز تاریک زمستانی با روزهای دیگر تفاوتی ندارد.با لباس های کهنه و نازک ایستاده ام و می لرزم.نمی توانم باور کنم که چنین کابوسی در حال وقوع است.من فقط یک پسر کم سن و سال هستم.باید با دوستانم بازی می کردم،به مدرسه می رفتم،به فکر آینده می بودم که بزرگ شده و تشکیل خانواده دهم،من برای خودم خانواده داشتم.اما تمام این رویاها مخصوص انسان های زنده است که من قرار نیست جزء آن ها باشم.من تقریبا مرده ام.یعنی از وقتی که از خانه ام دور شده و همراه با هزاران اسیر دیگر به این جا آورده شده ام،مرده ام.آیا فردا هنوز زنده خواهم بود؟آیا امشب مرا به اتاق گاز می برند؟
کنار حصاری از سیم های خاردار جلو و عقب می رفتم تا بدن ضعیف و لاغر خود را گرم نگه دارم.گرسنه هستم.اما تا آن جایی که یاد دارم همواره گرسنه بوده ام.غذاهای خوشمزه یک رویا شده اند.هر روز که زندانیان بیش تری ناپدید می شوند و گذشته های خوب همانند یک خواب یا رویای شیرین به نظر می رسند،من بیش از پیش در یأس و ناامیدی فرو می روم.


ناگهان متوجه ی دختر جوانی در آن سوی سیم های خاردار می شوم.او می ایستد و با چشمان غمگین خود به من نگاه می کند.چشم هایی که گویی می گویند که او درک می کندو هم چنین این که او نمی تواند درک کند چرا من این جا هستم.دوست دارم صورت خود را برگردانم.از این که این غریبه مرا در چنین وضعی ببیند،به طرز عجیبی خجالت می کشم،اما در عین حال نمی توانم نگاهم را از نگاهش برگیرم.
سپس او دست در جیب کرده و یک سیب قرمز را بیرون می کشد.یک سیب قرمز زیبا و براق.چند وقت از آخرین باری که سیب دیده بودم می گذشت!او با احتیاط نگاهی به چپ و راست می اندازد و سپس پیروزمندانه سیب را به این طرف حصار پرتاب می کند.با سرعت می دوم و سیب را از روی زمین بمی دارم و در میان انگشتان یخ زده خود می گیرم.در دنیای مرگ خود،این سیب تجلی زندگی و عشق است.وقتی دوباره بالا را نگاه می کنم،دور شدن دختر را می بینم.
روز بعد نمی توانم جلوی خود را بگیرم.در همان زمان به همان نقطه از حصار کشیده می شوم.آیا دیوانه ام که می پندارم او باز هم خواهد آمد؟البته.اما در این جا هر بارقه ی کوچکی از امید هم دست آویز می شود.او به من امید داده است و من باید به آن بیاویزم.

و دوباره او می آید.و دوباره برایم سیب می آورد.دوباره آن را همراه با همان لبخند شیرین بالای حصار پرتاب می کند.
این بار آن را در هوا می گیرم و بالا نگه می دارم تا او هم ببیند.چشمانش می درخشد.آیا دلش به حال من می سوزد؟شاید.به هر حال من که اهمیتی نمی دهم.خوشحالم از این که می توانم به او خیره بشوم.و برای اولین بار پس از مدت های طولانی،احساس می کنم که قلبم به هیجان در آمده است.
به مدت هفت ماه،این ملاقات ها ادامه می یابد.گاهی اوقات کلماتی را هم رد و بدل می کنیم و گاهی اوقات فقط یک سیب است.این فرشته ی آسمانی بیش از این که شکم گرسنه ی مرا تغذیه کند،روحم را تغذیه می کند.می دانم که من نیز او را به نوعی تغذیه می کنم.
یک روز خبر وحشتناکی را می شنوم.آن ها قصد دارند ما را به یک اردوگاه دیگر منتقل کنند.این برای من یعنی پایان.و قطعا به معنای پایان برای من و دوستم خواهد بود.
روز بعد،وقتی به او سلام می کنم،قلبم می شکند و نمی توانم آن چنان که باید صحبت کنم:«فردا برای من سیب نیاور.مرا به اردوگاه دیگری می برند.ما هرگز دوباره یکدیگر را نخواهیم دید.»قبل از آن که کنترل خود را به طور کلی از دست بدهم برمی گردم و دوان دوان از کنار حصار دور می شوم.قادر نیستم به عقب نگاه کنم.اگر روی به سوی او برگردانمواو مرا با اشک های روان بر روی صورتم خواهد دید.
ماه ها می گذرد و کابوس ادامه می یابد.اما خاطره ی آن دختر،تحمل مرا در برابر رنج،ترس و ناامیدی بالاتر برده است.بارها و بارها،صورت او را در ذهن خود مجسم کرده و کلمات شیرین او و طعم آن سیب ها را به خاطر می آورم.
و سپس یک روز،ناگهان کابوس به پایان می رسد.جنگ تمام شده است.آن دسته از ما که زنده مانده ایم،آزاد می شویم.تمام آنچه برایم با ارزش بوده اند را از دست داده ام.حتی خانواده ام را.اما هنوز خاطره ی آن دختر را در قلبم نگه داشته ام،خاطره ای که به من جانی دوباره بخشید تا برای آغاز یک زندگی جدید راهی آمریکا شوم.
سال ها می گذرد.سال ۱۹۵۷ است.من در نیویورک زندگی می کنم.یکی از دوستانم مرا متقاعد می کند تا به دیدن خانمی از دوستانش بروم که هیچ آشنایی قبلی با او ندارم.خوشبختانه من هم قبول می کنم.او خانم محترمی به نام روما است.او نیز همانند من یک مهاجر است،پس در نهایت یک وجه اشتراک داریروما با همان نرمی مخصوص مهاجران جنگی سوال هایی را درباره ی آن سال ها از من می پرسد:«شما در طول جنگ کجا بودید؟»
پاسخ می دهم:«در اردوگاه آلمانی ها.»
نگاه روما به دور دست ها پرواز می کندو گویی مطلبی دردناک اما شیرین را به خاطر می آورد.
می پرسم:«چیزی شده است؟»
روما با صدایی که ناگهان بسیار نرم شده است می گوید:«به مطلبی درباره ی گذشته می اندیشم،هرمان،می دانید،وقتی یک دختر جوان بودم،نزدیک یکی از همین اردوگاه ها زندگی می کردم.پسرکی آن جا بود،یک زندانی،برای مدت های طولانی من هر روز به دیدن او می رفتم.به خاطر دارم که برایش سیب می بردم.سیب را از روی حصار برایش پرتاب می کردم و او نیز خیلی خوشحال می شد.»
روما آه عمیقی کشید و ادامه داد:«احساسی که به هم داشتیم وصف شدنی نیست در هر حال،هر دو نفرمان جوان بودیم و فقط می توانستیم چند کلمه ی کوتاه با هم رد و بدل کنیم_اما به جرأت می توانم بگویم که عشق بر روابط ما حاکم بود.فکر می کنم که او هم همانند عده ی زیادی کشته شده است.اما من نمی توانم این فکر را تحمل کنم،بنابراین سعی می کنم همه چیز را همانند آن چند ماه که یکدیگر را می دیدیم به خاطر بیاورم.»
در حالی که ضربان قلبم تا حد انفجار بالا رفته است،مستقیما به روما نگاه کرده و می پرسم:«و آیا یک روز آن پسر به تو گفت که فردا برایم سیب نیاور.مرا به اردوگاه دیگر خواهند برد؟»
روما به صدای لرزانی گفت:«چرا،بله،اما هرمان،چه طور ممکن است این را بدانی؟»
من دستان او را می گیرم و پاسخ می دهم:«چون من همان پسر جوان هستم،روما.»
برای مدتی طولانی سکوت حکم فرما می شود.نمی توانیم از یکدیگر چشم برداریم.به محض کنار رفتن پرده ی زمان،پشت چشمان یکدیگر روح آشنایی را می بینیم،همان دوست عزیزی که زمانی بسیار دوستش داشتیم.کسی که عاشقش بوده و همواره به یاد او بوده ایم.
بالاخره من گفتم:«ببین روما.یک بار از تو جدا شدم و نمی خواهم دوباره تو را از دست بدهم.حالا من آزادم و می خواهم تا ابد در کنار هم باشیم.عزیزم،با من ازدواج می کنی؟»
برقی آشنا در چشمان او می بینم.او می گوید:«بله.با تو ازدواج می کنم.»
کاری که مدت ها آرزویش را داشتیم،اما حصاری از سیم های خاردار مانع شده بودند.اکنون دیگر هیچ مانعی بر سر راه مان نیست.
حال چهل سال از زمانی که روما را دوباره یافتم،می گذرد.تقدیر یک بار ما را هنگام جنگ به هم نزدیک کرد تا بارقه ی امید را به من نشان دهد و پیوند کنونی ما هم نشانی از قدرت لایزال اوست.
در روز عشق سال ۱۹۹۶ روما را به برنامه ی تلویزیونی اپرا وینفری آوردم تا از طریق این رسانه ی ملی از او تقدیر کنم.می خواهم در برابر میلیون ها نفر به او بگویم که هر روز چه احساسی در قلب خود دارم:
«عزیزم،تو مرا در اردوگاه کار اجباری زمانی که گرسنه بودم،تغذیه کردی.و من هنوز هم گرسنه ام.گرسنه ی آنچه که هرگز از آن سیر نمی شوم:من گرسنه ی عشق توام.»

 

م.

 

نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

منم مرد مردان ایران زمین
ز مادر نزادست چون من چنین
تو ای جوجه با این قد و هیکلت
برو تا نخورده است گرز بر سرت

جومونگ چشماشو اونطوری گشاد کرد و گفت:

تو را هیچ کس بین ایرانیان
نمی داندت چیست نام و نشان
ولی نام جومونگ و
سوسانو را
همه میشناسند در هر مکان
تو جز گنده بودن به چی دلخوشی
بیا عکس من را به پوستر ببین
ببین تی وی ات را که من سوژشم
ببین حال میدن در جراید به من
منم
سانگ ایل گوکه نامدار
ز من گنده تر نامده در جهان
تو در پیش من مور هم نیستی
کانال ۳ رو دیدی؟ کور که نیستی

در اینحال رستم پهلوان، لوتی نباخت و شروع به رجز خوانی کرد:

چنین گفت رستم به این مرد جنگ
جومونگا ! تویی دشمنم بی درنـگ
چنان بر تنت کـــوبم ایـــن نعلبکی
که دیگر نخواهی تو سوپ، آبــکی
مگـــر تو نـــدانی که مـن کیستم؟
من آن (تسو) سوسولت! نیستم
منم رستم، آن شیر ایــران زمین
(بویو) کوچک است در نگاهم همین

بعد از رجز خوانی رستم پهلوان، جومونگ از پشت تپه ای که آنجا پنهان شده بود آمد:

جومونگ آمد از پشت تل سیاه
کنارش(یوها) مــادر بی گنـاه!
بگفت:هین! منم آن
جومونگ رشید
هم اینک صدایت به گوشــم رسید
(سوسانو) هماره بود همسرم
دهــم من به فرمان او این سرم
چون او گفته با تو نجنگم رواست
دگر هر چه گویم به او بر هواست!

و بعد از حرفهای جومونگ درد دل رستم آغاز گردید:

و این شد که رستم سخن تازه کرد
که حرف دلش گفت (پس کو نبرد؟!)
بگفت ای جومونگا که حرف دل است
که زن ها گـــرفتند اوضــاع به دست
که ما پهلوانیم و این است حالمان
که دادار باید رسد بر دل این و آن!

و اینچنین شد که دو پهلوان همدیگر را در آغوش گرفتند و بر حال خود گریه سر دادند:

بگذار تا بگرییم چون ابر در بهــــــاران
کز سنگ ناله خیزد بر حال ما جوانان!

نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

یارو ایرانیه رفته تو پیج نستر آداموس ! کامنت گذاشته: آخه ناصر بی ناموس من شنبه امتحان دیفرانسیل داشتم رو 21 دسامبر حساب باز کرده بودم :| پیشگویی بلد نیستی چرا با حال و روز ما بازی میکنی ؟
 

نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

شکسپیر : اگر کسی را دوست داری رهایش کن سوی تو برگشت از آن توست و اگر برنگشت از اول برای تو نبوده.

 

دانشجوی زیست شناسی : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن … او تکامل خواهد یافت.

 

 

دانشجوی آمار : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن … اگر دوستت داشته باشد ، احتمال برگشتنش زیاد است و اگر نه احتمال ایجاد یک رابطه مجدد غیر ممکن است.

 

 

دانشجوی فیزیک : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن …اگر برگشت ، به خاطر قانون جاذبه است و اگر نه یا اصطکاک بیشتر از انرژی بوده و یا زاویه برخورد میان دو شیء با زاویه صحیح هماهنگ نبوده است.  

 

 

دانشجوی حسابداری : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن … اگر برگشت ، رسید انبار صادر کن و اگر نه ، برایش اعلامیه بدهکار بفرست.

 

 

دانشجوی ریاضی : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن … اگر برگشت ، طبق قانون ۲=۱+۱ عمل کرده و اگر نه در عدد صفر ضربش کن. 

 

 

دانشجوی کامپیوتر : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن … اگر برگشت ، از دستور کپی – پیست استفاده کن و اگر نه بهتر است که دیلیت اش کنی. 

 

 

دانشجوی خوشبین : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن… نگران نباش بر می گردد.

 

 

دانشجوی عجول : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن … اگر در مدت زمانی معین بر نگشت فراموشش کن.

 

 

دانشجوی شکاک : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن …اگر برگشت ، از او بپرس ” چرا ” ؟  

 

 

دانشجوی صبور : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن …اگر برنگشت ، منتظرش بمان تا برگردد. 

 

 

نظر شما: اگه کسی رو دوست داری....؟

 

نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

پادشاه

پادشاهی بیمار شد، گفت که اگر کسی بتواند بیماری او را خوب کند و او را شاد کند نصف قلمروش را به او خواهد بخشید.

همه مردم به تکاپو افتادند تا اینکه شخصی گفت اگر پیراهن یک مرد خوشبخت را تن شاه کنند او خوب خواهد شد.

شاه پیکی را فرستاد تا خوشبخت ترین مرد سرزمین را پیدا کند و پیراهن او را برایش بیاورد.

پیک همه جا را گشت اما کسی را پیدا نکرد که کاملا از زندگیش راضی باشد .

شب وقتی که داشت نا امیدانه به سمت قصر بر می گشت کلبه ای را دید که در آن مردی داشت خدا را

شکر می کرد  و می گفت: خدایا شکر که امروز کارم را انجام داده ام ، یک دل سیر غذا خورده ام و اکنون راحت می توانم بخوابم!!! دیگر چه چیزی از تو بخواهم؟؟؟

پیک خوشحال شد و به داخل کلبه رفت  تا پیراهن مرد را برای شاه ببرد ،

 اما مرد پیراهنی به تن نداشت!!!!

 

نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

ماشين

روزی ماشین یک آقا با ماشین یک خانم تصادف سختی می کند.

ماشین ها به شدت خسارت می بینند ولی آقا و خانم هردو به طرز معجزه آسایی نجات پیدا می کنند بدون اینکه حتی یک خراش بردارند.
خلاصه هردو از ماشینهای داغان شده بیرون می آیند. خانم به آقا می گوید:
- اوه چه جالب شما مرد هستید!
ببینید چه به روز ماشینامون اومده !
همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم!
این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و با هم دوست بشیم!

مرد با هیجان پاسخ میده:
- اوه … "بله کاملا" … با شما موافقم این باید نشونه ای از طرف خدا باشه !

بعد خانم ادامه میده و میگه :
- ببینید یک معجزه دیگه! ماشین من کاملا داغون شده ولی این شیشه شراب سالم مونده. بهتره که به شکرانه سلامتی مون ازش بنوشیم!

و بعد خانم با لوندی بطری رو به آقا میده.
آقا سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و در حالیكه زیر چشمی اندام خانم  رو دید می زنه درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه و بطری رو برمی گردونه به خانم.
خانم با کمال خونسردی درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمی گردونه به آقا.

آقا می گه شما نمی نوشید؟!
خانم با لبخندی پاسخ می دهد:
- نه عزیزم، فکر می کنم الان بهتره منتظر پلیس باشیم … !

 

نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

در لغت نامه ی دهخدا زیر عنوان «پانته آ» بر اساس روایت «گزنفون» آمده است که هنگامی که مادها پیروزمندانه از جنگ شوش برگشتند، غنائمی با خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به کورش بزرگ عرضه می کردند.

در میان غنائم زنی بود بسیار زیبا و به قولی زیباترین زن شوش به نام پانته آ که همسرش به نام « آبراداتاس» برای مأموریتی از جانب شاه خویش رفته بود . چون وصف زیبایی پانته آ را به کورش گفتند ، کورش درست ندانست که زنی شوهردار را از همسرش بازستاند.

و حتی هنگامی که توصیف زیبایی زن از حد گذشت و به کورش پیشنهاد کردند که حداقل فقط یک بار زن را ببیند، از ترس اینکه به او دل ببازد، نپذیرفت. پس او را تا باز آمدن همسرش به یکی از نگاهبان به نام «آراسپ» سپرد . اما اراسپ خود عاشق پانته آ گشت و خواست از او کام بگیرد، بناچار پانته آ از کورش کمک خواست..

کوروش آراسپ را سرزنش کرد و چون آراسپ مرد نجیبی بود و به شدت شرمنده شد و در ازای از طرف کوروش به دنبال آبراداتاس رفت تا او را به سوی ایران فرا بخواند. هنگامی که آبرداتاس به ایران آمد و از موضوع با خبر شد، به پاس جوانمردی کوروش برخود لازم دید که در لشکر او خدمت کند.

می گویند هنگامی که آبراداتاس به سمت میدان جنگ روان بود پانته آ دستان او را گرفت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت: «سوگند به عشقی که میان من و توست، کوروش به واسطه جوانمردی که حق ما کرد اکنون حق دارد که ما را حق شناس ببیند. زمانی که اسیر او و از آن او شدم او نخواست که مرا برده خود بداند ونیز نخواست که مرا با شرایط شرم آوری آزاد کند بلکه مرا برای تو که ندیده بود حفظ کرد. مثل اینکه من زن برادر او باشم.»

آبراداتاس در جنگ مورد اشاره کشته شد و پانته آ بر سر جنازه ی او رفت و شیون آغاز کرد. کوروش به ندیمان پانته آ سفارش کرد تا مراقب باشند که خود را نکشد، اما پانته آ در یک لحظه از غفلت ندیمان استفاده کرد و با خنجری که به همراه داشت، سینه ی خود را درید و در کنار جسد همسر به خاک افتاد و ندیمه نیز از ترس کورش و غفلتی که کرده بود ، خود را کشت.

هنگامی که خبر به گوش کوروش رسید، بر سر جنازه ها آمد. از این روی اگر در تصویر دقت کنید دو جنازه ی زن می بینید و یک مرد و باقی داستان که در تابلو مشخص است. کاش از این داستان های غنی و اصیل ایرانی فیلم هایی ساخته میشد تا فرزندان کوروش، منش و خوی اصیل ایرانی را بیاموزند.

نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

یک زوج در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران دنج رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودند.
یک زن جادوگر که از آنجا می گذشت وارد رستوران شد و سر میز آنها رفت و گفت: آه شما زوجی مثال زدنی هستید و درتمام این مدت به هم وفادارموندید ، برای همین هرکدام از شما می تواند آرزویی کند و من با کمک دانشی که دارم آن را بر آورده کنم!
خانم گفت:وای خدای من  ! من می خواهم به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم. جادوگر وردی خواند و ناگهان :دو  بلیط  خطوط مسافربری قطر ایرویز در دستان زن ظاهر شد.
حالا نوبت آقا بود تا آرزو کند، چند لحظه فکر کرد و گفت: خب، همسرم تو خیلی مهربانی اما چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم پیش میآید ، بنابراین، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم.
 خانم و زن جادوگر واقعا جا خوردند ولی  چه میشد کرد؟
زن جادوگر وردی خواند و ناگهان: 
 
آقا 92 ساله شد!

نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

رباط

 


آیا از تکرار خسته نمی شوی؟ خیلی خوب ، وقت رفتن است. من خیلی گرسنه هستم.

هنوزتکه ای برگ هم نخورده ام. آن خفاش بد جنس در نزدیکی درخت بلوط من آویزان شده...تا

دیدار بعد خداحافظ تروم عزیز! "

شاپرک دوباره بوسه ای بر گونه ی آدم آهنی زد و از پنجره به بیرون پرواز کرد. آدم آهنی تا

مدت زیادی به او فکر می کرد. چشمش درخشندگی بیشتری نسبت به قبل پیدا کرده بود. در

دل آهنینش زمزمه می کرد: " او دوباره بر می گردد! او مرا دوست دارد. او دوست من است.

و دوباره بر می گردد و باز هم به راحتی روی شانه ام می نشیند. آیا می توانم یاد بگیرم به جز

کلماتی که از قبل برنامه ریزی شده است چیزی بگویم؟

اگر بتوانم اول از او تشکر می کنم که با من دوست شده است و بعد به او می گویم که اولین

کسی است که من با او دوست شده ام. "

چشم نارنجی رنگش با بی صبری به پنجره خیره مانده بود.

شاپرک برگشت اما رفتارش عجیب بود. با شتاب خود را به داخل پنجره پرت کرد و به سرعت

به گونه ی آدم آهنی برخورد کرد.

فریاد زد: " او دنبال من است! تروم ، او دنبال من است. "

به راستی ، سایه ی سیاهی نزدیک پنجره بود ، برقی زد و چند لحظه بعد خفاش وارد سالن

نمایشگاه شد.

بال بالی در حالی که خود را به گونه ی آدم آهنی چسبانده بود ، با التماس گفت: " نگذار مرا

بخورد! او را بزن."

آدم آهنی با شجاعت بادی در گلو انداخت و می خواست بگوید نترس من قوی ترین دستگاه در

این نمایشگاه هستم و نمی گذارم کسی به تو آسیب برساند ،

ولی به جای این جمله گفت: " اسم من تروم است."

خفاش چرخی به دور آدم آهنی زد و شاپرک را دید که با او حرف می زند ، شاپرک باز با

التماس به آدم آهنی گفت: " مراقب من باش ، تروم عزیز!"

آدم آهنی می خواست با صدای بلندی به خفاش بگوید که از این جا بیرون برو ولی دوباره

جمله ای را گفت که از قبل برنامه ریزی شده بود:

" من در آزمایشگاه به دنیا آمده ام."

خفاش دندان هایش را به شکم شاپرک فرو برد ، ولی نتوانست او را ببلعد زیرا شاپرک روی

پای آدم آهنی افتاد. خفاش چندین بار دور آدم آهنی چرخید ولی نتوانست بال بالی را پیدا کند و

از پنجره بیرون رفت.

شاپرک با ناله گفت: " بالم پاره شده. وای ، تروم چرا از من مراقبت نکردی؟ "

آدم آهنی بی محابا جواب داد: " در حال حاضر من به سوال های پیش پا افتاده ای جواب می

دهم هاهاهاها...! "

از جوابی که داده بود از شدت ناراحتی بدنش می لرزید ولی نمی توانست چیز دیگری بگوید.

بال بالی روی زمین می لرزید و بال بال می زد ، سعی می کرد پرواز کند ولی فقط مثل فرفره

به دور خود می چرخید.

با ناله گفت: " تو دوست من بودی چرا به من کمک نکردی ، اگر می فهمیدی که چطور به من

آسیب رسیده! "

در همین موقع دوباره آدم آهنی با صدای غژ غژ مانندی گفت: "من بیشتر از همه از روغن

چرب خوشم می آید ، من بستنی با مربای زرد آلو را دوست ندارم."

شاپرک نفس نفس زنان و بریده بریده و در حالی که باورش نمی شد گفت: " چه می گویی؟ تو

دوست من هستی و اصلا برای من ناراحت نیستی؟ "

و در پاسخ شنید: " آینده ی خوبی در انتظار ما آدم آهنی هاست."

بال بالی در حالی که صدایش ضعیف و ضعیف تر می شد ، به آرامی زمزمه کرد:

" چه قدر...بی احساس...و خشن...هستی."

تروم گفت: " من باید کاری را که برایش برنامه ریزی شده ام انجام دهم."

بال بالی که دیگر نمی توانست بچرخد و حرکت کند ، یک بار دیگر بالش را بالا برد و بعد خیلی

آهسته پایین آورد و دیگر حرکتی نکرد و بعد به آرامی گفت: " خدا نگهدارت تروم عزیز " و بعد

نفس آخر را کشیدد.

آدم آهنی با صدای غرش مانندی گفت: " من برای شما آرزوی سلامتی و شادی دارم! " و

پاهایش را محکم به زمین کوبید ، آن چنان که زمین لرزید

و بعد سکوت مرگ باری بر سالن نمایشگاه حاکم شد. شاپرک روی پای آدم آهنی بدون حرکت

دراز کشیده بود.

کم کم هوا روشن می شد. درها باز شدند و دوباره بازدید کنندگان کنجکاو وارد سالن شدند و باز

دور او جمع شدند.

- اسم تو چیست؟ این سوال شماره ی یک بود...آدم آهنی فکری کرد قلبش از ناراحتی فشرده شد ، گفت:

" شاپرک...مرا تروم...عزیز...صدا کرد...هیچ کس...تا به حال مرا...به این نام...صدا نکرده بود..."

سوال دوم: کجا متولد شده ای؟

آدم آهنی که تقریبا داشت گریه می کرد گفت: " بال بالی گفت...که روی

درخت...بلوط...متولد...شده...من تا به حال...درخت بلوط...را ندیده ام..."

در حقیقت او هیچ پاسخ درستی به هیچ یک از سوالات برنامه ریزی شده ، نداد.

دیگر بازوانش را بلند نکرد و پایش را هم بر زمین نکوبید ، حتی دیگر با چشم نارنجی رنگش

چشمک هم نزد.

ملافه ی بزرگ و سفیدی آوردند و آدم آهنی را با آن پوشاندند. روی ملافه اعلان بزرگی زده شد

که روی آن نوشته شده بود: " خراب است. "

زیر آن ملافه ی سفید که درست مثل کفن بود ، آدم آهنی ساکت بود. ولی شب ، وقتی باد از

بیرون به داخل سالن نمایشگاه می وزید و با خود رایحه ی گل های درخت بلوط و صدای خش

خش برگ هایش را می آورد ، صدای شکسته و آهسته ای از زیر ملافه ی سفید می آمد.

به نظر می رسید که کسی چیزی یاد می گیرد و دائم میگو ید: " بال بالی...بلوط...به او آسیب

رسید. "

 

نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |


آدم آهنی با صدای ریز و سنگین ، در حالی که پاهای آهنیش را بر زمین می کوبید ، گفت: "

برای تو آرزوی سلامتی و شادی دارم! "

شاپرک گفت: " متشکرم " و بعد خیلی آرام با بالش بوسه ای بر گونه ی آدم آهنی زد و از

پنجره به بیرون پرواز کرد.

آدم آهنی با چشم نارنجی رنگش ، رفتن شاپرک را تماشا کرد و برای مدتی طولانی احساس

بدی داشت. او با خود فکر می کرد: " بال بالی با همه ی تماشاگران فرق داشت. چیز دیگری

بود ، سوال هایی می کرد که در برنامه ی من نبود و همین باعث می شد جواب های من

غلط باشد و خوب از آب در نیاید. او حتی یک بار هم مرا تحسین نکرد...هنوز جای بال هایش بر

گونه ام به من حالتی خوش آیند می دهد.

صدایش بسیار شیرین بود...او مرا تروم عزیز صدا کرد! " این افکار آخری احساس خوبی در او

به وجود آورد.

آن قدر از ملاقات با شاپرک خوش حال بود که اصلا متوجه باز شدن در های نمایشگاه و انبوه ت

ماشاگرانی که به داخل آمده بودند نشد ،

وقتی انبوه مردم به سراغش آمدند و سوال ها را یکی یکی پرسیدند ، او دو سوال اول را باهم

اشتباه کرد و به سوال سوم هم جواب غلطی داد.

- " هاهاها! در حال حاضر من به سوال های پیش پا افتاده ای جواب می دهم! "

یکی از افراد سر شناس و مهم که در حال بازدید کردن از آدم آهنی بود ، در حالی که ناراحت

شده بود ، با عصبانیت گفت:


" او ما را مسخره می کند! " و به سرعت به طرف سر مهندس آن قسمت رفت تا او را از

وضعیت آدم آهنی آگاه کند.

ولی آدم آهنی تازه حالش جا آمده بود و جواب های درست و به موقعی می داد و باز هم انبوه

تحسین ها بود که از طرف بازدید کنندگان نثارش می شد.

- خداحافظ! برنامه اش تمام شد!

آدم آهنی با ناراحتی فکر کرد:

- کاش بال بالی می توانست مردم را ببیند. اگر بفهمد که چقدر از من تعریف می کنند ،

مطمئنم که مرا بیشتر تحسین می کرد! نگرانم ، نمی دانم آیا امشب هم می آید یا نه...وای!

اگر خفاش او را گرفته باشد؟ دل آدم آهنی گرفت. احساسی که تا آن موقع به او دست نداده بود.

اما شاپرک آمد و با ساده دلی نجوا کرد: " برای این که روی شانه ات استراحت کنم به این جا

آمده ام و بعد هم دوباره پرواز می کنم.

این جا آرام و ساکت است! "

صدای غرش مانندی از چانه ی آدم آهنی بیرون آمد: " اسم من تروم است."

شاپرک مودبانه گفت: "اسم تو را فراموش نکرده ام. آیا برادر یا خواهر داری؟ "

آدم آهنی می خواست بگوید: که او در دنیا بی نظیر است ، حتی در سالن نمایشگاه هم

دستگاهی مانند او وجود ندارد ، شاید حتی در تمام شهر.

ولی فقط توانست جواب شماره ی دو را بدهد:

- " من در آزمایشگاه به دنیا آمده ام."

شاپرک در حالی که به او یادآوری می کرد ، گفت: " این را به من گفته بودی. راستی چرا

بعضی چیزها را مرتبا تکرار می کنی؟

نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

وقتی بهت خیانت میکنن تنهایی از همه چی بهتره . . .
::
::
دیواری ساخته ام از جنس غرور با بافته ای از باورهایم

تا در روزهای تنهایی و دلتنگی به آن تکیه کنم . . .
::
::

به پندار تو:

جهانم زیباست، جامه ام دیباست، دیده ام بیناست،

زبانم گویاست، قفسم هم طلاس، به این ارزد که دلم تنهاست ؟

::
::

تاکنون دوستی را پیدا نکرده ام که به اندازه “تنهایی ” شایسته رفاقت باشد…

نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

دنیا را بد ساختند.کسی را که دوست داری دوستت ندارد

کسی که تو را دوست دارد تو دوستش نداری

اما کسی که تو دوستش داری و او هم دوستت دارد

به رسم و آئین زندگانی به هم نمی رسید

و این رنج است.......زندگی یعنی این...

نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

براي آمدنت انتظار كافي نيست

دعا و اشك و دل بيقرار كافي نيست

خودت دعا كن اي نازنين كه برگردي

دعاي اين همه شب زنده دار كافي نيست..

نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

بايد دلتنگي را

 

بايد دلي باشه كه دلتنگ كسي باشي....

ولي اگه دلت رو شكسته باشه چي؟!

به تو سپرده بودمش  با هزار و يك اميد.....

و حالا براي هزار و يكمين بار دلم را مي برم

تا شكستگي اش را گچ بگيرند!

 

تنهايي را چگونه سر كنم با اين شب سرد و تنها؟؟؟

 

انگار مهتاب هم پنجره اتاق مرا گم كرده است....

 

نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

براي خريد عشق هركس چيزي آورد

ديوانه گريست....همه فكر كردند چون ديوانه

چيزي ندارد مي گريد.....

اما نمي دانستند كه قيمت عشق اشك است

و قيمت اشك انتظار است......

نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

اتل متل جدايي

 

اتل متل جدايي

عشق گلم كجايي؟

حالم شده پريشون

يه دل دارم پر از خون

عشقم رفته هندستون

خونم شده قبرستون

يه دنيا قصه بردار

اسمشو بذار بچگي

تا آخر زندگي

آچين و واچين تموم شد

عمر منم حروم شد.....!!!

 

نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

 

شاگردی از استادش پرسید: عشق چست ؟

استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد

داشته باش كه نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی...

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.

استاد پرسید: چه آوردی ؟

با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به

امید پیداكردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم.

استاد گفت: عشق یعنی همین...!

شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست ؟

استاد به سخن آمدكه : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش

كه باز هم نمی توانی به عقب برگردی...

شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهی با درختی برگشت .

استاد پرسید : شاگرد چی شد ؟ و او در جواب گفت : به جنگل رفتم و اولین

درخت بلندی را كه دیدم، انتخاب كردم. ترسیدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالی

 برگردم .

استاد گفت : ازدواج هم یعنی همین...!

نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

بار اخر

 

این دیگه بار آخره دارم باهات حرف میزنم / خداحافظ نا مهربون میخوام ازت دل بکنم

سخته ولی من میتونم سخته ولی من میتونم / این جمله رو اینقد میگم تا که فراموشت کنم

.

.

.

همیشه از همان  ابتدای آشناییمان در هراس چنین روزی بودم  و کابوس خداحافظی

را میدیدم اکنون شد آنچه نباید میشد

خداحافظ دلیل بودنم خداحافظ . . .

.

.

.

 

نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

* از زشت رويي پرسيدند :

آنروز که جمال پخش ميکردند کجا بودي ؟

گفت : در صف کمال


اگر کسي به تو لبخند نميزند علت را در لبان بسته خود جستجو کن


مشکلي که با پول حل شود ، مشکل نيست ، هزينه است




هميشه رفيق پا برهنه ها باش ، چون هيچ ريگي به کفششان نيست


با تمام فقر ، هرگز محبت را گدايي مکن

و با تمام ثروت هرگز عشق را خريداري نکن


هر کس ساز خودش را مي زند، اما مهم شما هستيد که به هر سازي نر قصيد

مردي که کوه را از ميان برداشت کسي بود که شروع به برداشتن سنگ ريزه ها کرد


شجاعت يعني : بترس ، بلرز ، ولي يک قدم بردار
.

وقتي تنها شدي بدون که خدا همه رو بيرون کرده ، تا خودت باشي و خودش

يادت باشه که :

در زندگي يه روزي به عقب نگاه ميکني . به آنچه گريه دار بود ميخندي


آدمي را آدميت لازم است ، عود را گر بو نباشد ، هيزم است


کشتن گنجشکها ، کرکس ها را ادب نمي کند


از دشمن خود يک بار بترس و از دوست خود هزار بار


فرق بين نبوغ و حماقت اين است که نبوغ حدي دارد
 

نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: چهار شنبه 11 بهمن 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |